بهلول دانا


روزي هارون الرشيد به بهلول خطاب كرد : آيا مي خواهي خليفه باشي؟

بهلول گفت: دوست ندارم.

هارون گفت : چرا؟

بهلول پاسخ داد: براي اينكه من به چشم خود مرگ سه خليفه را ديده ام ولي خليفه تا به حال فوت دو بهلول را نديده است.

 روز قيامت

  خلیفه هارون الرشید بسیارسعی میکرد بهلول را به مسخره بگیرد و در هرفرصتی که پیش میامد این کار را میکرد، در عوض بهلول نیز با تیز هوشی خارق العاده ای که داشت ،جوابهای دندان شکنی به خلیفه میداد. روزی خلیفه در دعوت خاص خود با همسرمحبوبه اش زبیده خاتون نشسته بود،غلامی بدنبال بهلول فرستاد.

 بهلول وارد شده سلام کرد، خلیفه پس از جواب سلام دستور نشستن داده وبلا فاصله از بهلول پرسید:

 بهلول، بگو به بینم، روز قیامت چه موقع است؟

 بهلول گفت: جناب خلیفه، ما دو روز قیامت داریم، یکی اصغر و دیگری اکبر. شما کدام یک را میخواهید بدانید؟

 خلیفه گفت: یعنی چه ؟ اصغر کدام است و اکبر کدام؟

 بهلول گفت: اگرزبیده خاتون بمیرد، قیامت اصغر است، و اگرحضرت خلیفه دُم سیخ کند، قیامت اکبر میشود .

  می گویند روزی بهلول _عاقل دیوانه نما_نزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست

غلامان خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و لت مفصلی به او زدند که از تن او خون روان شد

بهلول رو به هارون الرشید کرد و گفت:من یک لحظه بر تخت تو نشستم،ببین چه لتی خوردم تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا خواهند کرد.

 روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است
 ول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطورمعذب می شود
دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است

 که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود
سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است چون سخن به اینجا رسید
 بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد.

 کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد.

 شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سرعالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟
بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد
 
 بهلول رو به او نموده و گفت

 از من چه تعدی به تو شده است؟
او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود.
 بهلول گفت: کو درد؟
 عالم گفت: درد دیده نمی شود!

 بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود .

 یگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک!که می گوفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید .
 یگر آنکه من نبودم!
 الم گفت: پس که بود؟
بهلول گفت:

 همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت

  هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟

بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم

ا ول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی
 سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی

ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند

ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی .

 - روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم.

   آورده اند که: روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.

 رسید: چه می کنی؟

گفت: خانه می سازم.

پرسید: این خانه را می فروشی؟

گفت: آری.

 رسید: قیمت آن چقدر است؟

بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز، هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.

 گفت: این خانه را می فروشی؟

بهلول گفت: آری

هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟

بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.

 ارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.

 هلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری. میان ایندو، فرق بسیار است.

 - روزی هارون الرشید از کنار گورستان می گذشت بهلول و « علیان» مجنون را دید که با هم نشسته اند و سخن می گویند. خواست با ایشان مطایبه کند. دستور داد هر دو را آوردند. گفت: من امروز دیوانه می کشم. جلاد را طلب کنید.

جلاد فی الفور حاضر شد با شمشیر کشیده . و علیان را بنشاند که گردن زند. گفت: ای هارون چه می کنی؟

هارون گفت: امروز دیوانه می کشم.

گفت: سبحان الله، ما در این شهر دو دیوانه بودیم، تو سوم ما شدی. تو ما را بکشی چه کس تو را بکشد؟

 - روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:

- بزرگترین نعمت های الهی چیست؟

بهلول پاسخ داد:

- عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است. عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود.
- هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟

- گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.

  گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟

- گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.
 کسي كه مي خواست بهلول را مسخره كند به او گفت :
 ديروز از دور تو را ديدم كه نشسته اي فكر كردم الاغي است كه در كوچه نشسته
بهلول فوراً جواب داد :
منهم كه از دور تو را ديدم فكر كردم آدمي به طرف من مي آيد.
  شخصی به گفت بهلول: مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين را ه را به من نشان دهي؟
 هلول جواب داد:
نزديكترين و آسانترين راه : نرفتن بالاي كوه است!

منبع :

http://eskafild.miyanali.com


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1386برچسب:"بهلول دانا ", | 21:50 | نويسنده : مصطفی صالحوندی |